مادر
زن نگران وسط خانه نشسته بود، پسر سه ماههاش در بغلش ناله میکرد. با نوازش آب قندی در دهان بچه میریخت، اما بچه نای خوردن نداشت. نگاهش به ساعت بود، منتظر که شوهر از سر کار به خانه بیاید تا بچه را پیش دکتر ببرند، اما مثل همه زمانهای انتظار، ساعت همراهش نبود و کندی میکرد...
خیلی وقت نبود که از ده به شهر آمده بودند. کل وسایل خانه یک چراغ خوراکپزی بود، چند تکه ظرف و دو دست رختخواب که کنار اتاق مرتب در چادرشب دستباف خودش پیچیده شده بود. یادش به مادر سختگیرش افتاد که بخاطر هرکاری او را سرزنش میکرد، هربار که مینشست تا چند رج از چادر شب ببافد، با طعنه فحشی بارش میکرد و میگفت «خاک بر سر چش دریده!! ببین چقد عجله داره که شوهر کنه!! یا یه دقیقه وقت گیر میاره میشینه به بافتن!!» یاد پدر مهربانش افتاد که هربار از صحرا به خانه میآمد، برایش چای میبرد و پدر با مهر تعریفی روانهاش میکرد و میگفت «به به! این چای خوردن داره! برو یه چای هم برای خودت بریز، بیا با هم بخوریم تا به دل من بچسبه...»
باز نگاهش به ساعت افتاد، انگار بین هر تیک و تاک ساعت نه یک دقیقه، که یک ساعت میگذشت. نگاهی به بچه کرد که چشمانش بسته بود و به سختی نفس میکشید. اسهال و استفراغ امان بچه را بریده بود. اگر هنوز ده بودند، حتما تا به حال حکیم ده دارویی داده بود و بچه بهتر شده بود، اما الان اصلا نمیدانست باید کجا برود تا دوایی برای بچه بگیرد. مردش اینقدر مشغول کار بود که فرصت چندانی نداشت، به خانه که میرسید فقط دلش استراحت میخواست. صاحبخانهشان هم حتی حوصله گفت و شنید با او را نداشت، چه برسد به اینکه او را تا بیمارستان همراهی کند.
باز به ساعت نگاه کرد، شوهرش تا نیم ساعت دیگر میرسید. بچه آرامتر شده بود، اما دیگر رنگی به صورت نداشت. روی پایش سنگینتر شده بود. پیش خودش گفت «خوب شد خوابید، لااقل با گریه عذاب بیشتری نمیکشد.»
یاد وقتی افتاد که میخواستند به اینجا بیایند. شوهرش چند ماهی در شهر کار کرده بود تا توانسته بود اتاقی بگیرد و زن و بچه را با خود همراه کند. از چشم دختران ده، او زن خوشبختی بود که از زندگی با مادرشوهر رها میشد و میتوانست مستقل شود. راستش خودش هم از این مساله خوشحال بود، اما ترس از آینده مبهم همیشه همراهش بود.
بالاخره صدای در بلند شد، بچه را زمین گذاشت، بچه صدایی نکرد. شوهرش با زن صاحبخانه، اکرم خانم، سلام احوالپرسی گرمی کرد. تا به پله رسید، زن هراسان پیشش رفت و از حال بچه گفت. مرد که بچه را دید با نگرانی اکرم خانم را صدا زد. انگار از چیزی ترسیده بود. اکرم خانم آرام به اتاق آمد و نگاهی به بچه کرد، بعد با آرامش گفت «این بچه که مُرده علی اقا! دیگه بیمارستان برای چی؟ باید ببریدش قبرستون!!»
دنیا پیش چشم زن تیره و تار شد. مرد دودستی به سر زن کوبید و گفت «خاک تو سرت! بچه رو کشتی!» زن به زمین نشست و زار زد. زن بیرونش گریه میکرد و اعتراضی نمیکرد، اما زن درونش دلش میخواست بر سر مرد فریاد بزند و بگوید «من تنها، تو این شهر غریب، چیکار باید میکردم؟» دلش میخواست بچه به بغل به خیابان برود و فریاد بزند «آی مردم! تو رو خدا به دادم برسید! اکرم خانم میگه بچه من مُرده، اما شاید هنوز امیدی باشه. تو رو خدا یه مسلمون پیدا بشه این بچه رو به یه دوا و دکتری برسونیم...»
مرد از اتاق بیرون رفت، اکرم خانم آرام به مرد گفت «علی آقا! خوب نیس جنازه تو خونه بمونه، بردار ببریم خاکش کنیم و برگردیم تا شب نشده...»
اکرم خانم و مرد بچه را لای پارچهای پیچیدند و از خانه بیرون رفتند، زن ماند و غم و آینده مبهمی که همیشه ترسش را داشت...