گرگ و میش بود. تک و توک آدمهایی که محل کارشان دور بود از خانه بیرون زده بودند تا بموقع به زندگیشان برسند، اما هرچه به میدان نزدیکتر میشدی، شلوغتر میشد. از دور جرثقیل بزرگی پیدا بود.
زن و مرد و بچه و بزرگ دور میدان جمع شده بود. همه به جرثقیل نگاه میکردند و سرک میکشیدند تا ببینند مراسم کی انجام میشود. جوانی که سن و سالش به سی نمیرسید، با موهای کوتاه و چشمانی ناراحت، سر به زیر ایستاده بود. صورتش مدتها بود که رنگ تیغ به خودش ندیده بود و لبهایش انحنایی رو به پایین داشت. نگاهش که به جمعیت میافتاد، پلک چشمش میپرید، بیاختیار جابجا میشد و چشمانش را از مردم میدزدید. دو مامور سراپا سیاهپوش که حتی سرشان هم با کلاه سیاهی پوشانده شده بود کنارش بودند که مرد سعی میکرد نگاهشان نکند، هی دو دست بستهاش را بالا میآورد، صورتش را میپوشاند و دستی به سرش میکشید.
هرکسی چیزی میگفت. مرد قدبلندی که به صحنه احاطه داشت و روی دستش خالکوبی درشتی پیدا بود گفت: «اینو من میشناسمش، هممحلیمون بود، به نظر آدم بدی نمیاومد.» جوانکی که دستانش لرزش خفیفی داشت با خنده گفت: «پس شیطون تو جلدش رفت که به اون دختربچهه تجاوز کرد؟» پیرمردی که سرد و گرم روزگار چشیده بود گفت: «نخند جوون! هنوز حالیت نیس روزگار برا آدم چه ورقایی رو میکنه.» زن میانسالی که خطوط صورتش نشان از تجربهاش داشت با عصبانیت گفت: «معلومه آدم بدی نبوده! زده دختر 10 ساله رو ناکار کرده، بعدم آتیشش زده، آدم خوبی هم بوده!» پسری که تازه پشت لبش سبز شده بود گفت: «این شیطونم عجب کارایی میکنه. حالا اگه ما به یکی چپ نگاه کنیم، بابامون با کمربند سیاه و کبودمون میکنه. اصلا به شیطون اعتقادی نداره لامصب.»
کم کم مقدمات کار آماده میشد. راننده جرثقیل پشت ماشین نشست. مسوولان زندان و مردى روحانی با زندانی محکوم به اعدام حرفهایی میزدند که شنیده نمیشد. چهرهاش در هم کشیده بود و معلوم بود گریه میکند. از جلوی صحنه صدای ناله و فریاد زنی شنیده میشد که زندانی را نفرین میکرد؛ میگفتند مادر دختربچه است.
پسربچه کوچکی که همراه پدرش برای تماشا آمده بود از پدرش پرسید: «بابا حالا چیکارش میکنن؟ اگه بگه ببخشید نمیشه بره خونهشون؟ شاید حواسش نبوده!» پدر که داشت سبیلش را میجوید گفت: «نه بابا جون! دیگه کار از این حرفا گذشته. آدمی که کارای بد بد میکنه اینطوری میشه. مواظب باش از این کارا نکنیا.» بچه با با سماجت میپرسید: «بابا مگه این آقاهه چیکار کرده؟ با دوستاش دعوا کرده؟»
طناب زرد ضخیمی دور گردن محکوم انداخته شد، محکوم شروع به گریه کرد. صدای فریادش شنیده میشد که درخواست بخشش میکرد. میگفت «به خدا غلط کردم. گه خوردم. دیگه از این غلطا نمیکنم. شیطون گولم زد. به خدا تا آخر عمر نوکریتونو میکنم، منو ببخشید...» جمعیت نگاهش میکرد. بعضی دلشان به حالش سوخته بود، اشکی گوشه چشمشان جمع شده بود و با ترحم نگاهش میکردند؛ بعضی ابروهایشان را در هم کشیده بودند و با عصبانیت فریاد میزدند «تمومش کنید! زودتر دارش بزنید! این حقشه کشته بشه...» بچه با چشمانی گرد شده از تعجب به صحنه نگاه میکرد و دست پدرش را محکمتر فشار میداد.
جرثقیل اهرمش را بالا کشید و محکوم شروع به دست و پا زدن کرد. مردم جیغ میزدند، سوت میزدند، تعدادی هم بالا پایین میپریدند و صداهایی از خودشان درمیآوردند که عجیب بود. عدهای هم به خاطر جوانیاش گریه میکردند، دماغشان را بالا میکشیدند و در کیف و جیبشان دنبال دستمال میگشتند...
به چند ثانیه کل نمایش تمام شد، محکوم بی حرکت آویزان ماند و جمعیت متفرق شد...
96/8/20